دور حصار این شهر,یه خط تیره تا آسمون رفته! دیگه روزای روشن،از اینجا پَر کشیدن،مارو یادشون رفته عذاب این حال میکوبد به سینه ام چو آهی اما در این ویرانه هم،سر میکشم به هر نشانه ای... از آفتاب میخوانم،گرچه از پیش چَشم ام رفت مرا باقیست خیالش،گرچه از پیش چَشم ام رفت. نای رفتنی ندارم،چون شهر من همین ترانه ست... که خاموش و سر به زیر مانده، میخوانمش دوباره تا مرز آخرین نفس. از آفتاب میخوانم،گرچه از پیش چشم ام رفت، مرا باقیست خیالش،گرچه از پیش چشم ام رفت...