تو ای مرغ حق٬ ای فسانه به شب نگه کن که جانم رسیده به لب که من همچو تو وامانده ام به شب و تنهایی به ویرانهام بنشستهام که مگر بازآیی ای مرغ حق افسانهی ویرانههایی ویرانهای شد قلب من امشب کجایی تا سر کند سوز درون نایِ دل من بنشین دمی بر بامِ من سر کن نوایی غمِ تلخ شب را تو میدانی که در شهر شبها نوا خوانی بمان با من امشب که دلتنگم چرا از شب من گریزانی به ویرانهی من بنشین مرا از غمِ دل برهان بخوان نغمهای در دل شب مرا سوی مستی بکشان همدم شبهایی در غمِ تنهایی بیا٬ بیا غمِ تلخ شب را تو میدانی که در شهر شبها نوا خوانی بمان با من امشب که دلتنگم چرا از شب من گریزانی