از آنسوی شب میایم باری از حسرت بر دوشم
خورشیدی پنهان در دستم آواز باران در گوشم
مانده در بی تابی در شبی مهتابی قصه گوی تنها من
روز و شب سرگردان در میان طوفان ماهی بی دریا من
سیب رویاهایم را چیدم از باغ باور
با فریب حوایی میروم از آنجا رو به دنیایی دیگر
پیش رویم میبینم شهری از غوغا لبریز
شهر سرگرمی ها شهر دلتنگی ها شهر سرمای پاییز
تقدیرم را در من بشکن آزادم کن از جنگیدن
آیینه ام بودی ای کاش بر گردانی من را به من
مانده در بی تابی در شبی مهتابی قصه گوی تنها من
روز و شب سرگردان در میان طوفان ماهی بی دریا من
قصه گوی تنها من ... ماهی بی دریا من ...